از کجا آمدهایم؟
جایی که ترس بر پیکر انسان نقش میبندد و شجاعت رخت برمیبندد…
از جهانی سخن میگوییم که دیدگان همه، چشمبهراه رهبری و هدایتگریاند.
حرکت نخست، دشوارترین گام است و بهندرت به عمل میانجامد!
جهانی آکنده از عدم قطعیت، ناپاکی و ناراستی…
جایی که هویت داشتن، بهایی سنگین دارد؛
آنجا که حرکت صادقانه با بازخوردی خصمانه پاسخ میگیرد،
و خدمت به همنوع، کمارزش و واژهای بیاعتبار شده است.
سیمورف، از تاریکترین نقطه تاریخ، در پی نور بود — اما آن را نیافت.
فراز و فرودهای این پهنه جغرافیایی را دید و سرانجام به این درک رسید:
چارهای نیست جز “خلق”.
خلق یک بینش…
بینشی که از دل شکستها رنج دیده و از دل رنجها نیرومند شده است.
سیمورف، داستان همین فراز و نشیبهاست.
روایتی که میآموزاند: باید از جان خویش چشمپوشی تا جان و جهانی نو بیابی؛
باید ناامید شوی تا امیدی نو زاده شود.
سیمورف، خالق مسیر است.
مسیری سراسر ابهام و عدم قطعیت…
آغاز راه سیمورف جوان، دره نادانستههاست؛
جایی که ترس، جانها را در برمیگیرد و رنگ از رخسارها میپرد.
اما سیمورف با خردمندی میداند که راه از پیش تعیینشدهای برای هویتش وجود ندارد؛
پس ناگزیر است که راه خود را، خود بسازد.
با استقامت و هوشمندی، راهی خاص برای خود در دل تاریکیها میگشاید و
به نخستین قلهی انگیزه و امید میرسد…
دره دوم، دره عشق است.
آنجا که دانستههایی در دست است، اما تاب و توان ادامه مسیر، به مراتب دشوارتر.
درک میشود که ابزار اصلی ادامه مسیر، عشق است؛
جایی که باید رنج و جفای بسیار برای اطرافیان تحمل کرد.
سیمورف درمییابد که برای تحقق اهداف آرمانگرایانهاش،
باید از سد منطقگریهای عقل عبور کند.
به قلهای کوچک میرسد…
اما چشمانش درهای ژرفتر و هولناکتر را میبیند.
دره سوم، دره دانش است.
سیمورفِ عاشق و آگاه، تشنه دانشی ژرفتر است.
او خود را به موجهای نادانستهها میسپارد…
بال میگشاید و دل به تاریکترین دره زندگانیاش میزند.
چراکه میداند: ادامه مسیر، بدون این پرواز سخت ممکن نیست.
مدتی از چشمها پنهان میماند،
در خلوت دانشاندوزیاش میبالد،
و راههای نوین پرواز را تمرین میکند.
سیمورف بازمیگردد!
با بالهایی نیرومندتر، با دانشی ژرفتر و با خردی استوارتر…
و به قله توجه میرسد؛ جایی که عملکردش، چشم همگان را خیره میسازد.
اما به زودی، با دره ناامیدی مواجه میشود —
ناشی از بازخوردهای فریبکارانه.
باز به دره پناه میبرد…
اما اینبار، برای توسعه روح خود.
او تلاش میکند تا حتی مردمان بدسگال را نیز دوست بدارد؛
خردش را میبالد،
و وارد مرحلهای تازه از رشد روح و ذهن میشود.
کاری بهظاهر ناشدنی، در دنیای امروز…
قله بعدی، قله گذشت و همافزایی است؛
فارغ از رنگ، نژاد، زبان یا ملیت،
سیمورف در سراسر این پهنهی خاکی،
هر آنچه در توان دارد برای بهبود زندگی انسانها به کار میگیرد.
سیمورف، از درهها و قلههای بیشمار میگذرد…
تا روزی به نقطهای برسد که حیرتزده بر مسیر پشت سرش بنگرد؛
شگفتزده از بلندی خرد،
و ژرفای غیرت و حمیت.
آنجاست که درمییابد:
آنچه در جستجویش بود…
آنچه سودایش را در سر میپروراند…
چیزی جز “خود”ش نبود.
راز مسیر سیمورف، خودِ اوست.